غول آخر یا باسفایت نهایی یک بازی همه آن چیزی است که بازیکنان در طول بازی برای آن آماده میشوند و باسهایی که در این لیست آوردهایم شما را ناامید نخواهند کرد. باسها یکی از بخشهای بنیادین بازیها هستند که از ابتدای تاریخ صنعت گیم در آن حضور داشتهاند. دشمنان بزرگی که اغلب آخرین مانع در روند بازی هستند و برخی از بهیادماندنیترین لحظات تاریخ گیم را رقم میزنند.
باتوجه به اینکه غول آخرها از اصول قدیمی بازیها هستند، شخصیتهای زیادی وجود دارند که میتوان آنها را برای این لیست انتخاب کرد. برخی از این غول آخرها قدیمی و برخی هم جدید هستند. گاهی اوقات برترین نبرد یک بازی در مقابل کسانی است که رابطه نزدیکی با شخصیت اصلی دارند، گاهی در مقابل دشمنانی است که فقط شما میتوانید آنها را متوقف کنید و حتی گاهی باسها حالتی انتزاعی دارند. اما چیزی اینجا اهمیت دارد میزان خاطرهانگیز بودن آنهاست.
همه ما عاشق یک غول آخرها خوب هستیم. کسی که همه چیزهایی که در بازی یاد گرفتهایم را به چالش کشیده و حسنختامی بر ماجراجویی طولانی ما میشود. یک باسفایت نهایی خوب میتواند شما را به زانو در بیاورد و درعینحال ثابت کند که ارزش سختی کشیدن را دارد. در دنیای گیم باسهای فوقالعاده زیادی وجود دارند، اما باسهای این لیست جزو بهترینها هستند.
گرچه امروز سری Fallout از یک اثر ساختارشکنانه به یک کالای تجاری و نمادی ناآشنا با ریشه و اساس خود تبدیل شده است، اما نسخه اول فالاوت استانداردهای خودش را در دنیای گیم تعیین کرد. این بازی که در سال ۱۹۹۷ عرضه شد، عنوانی ایزومتریک و پرمحتوا بود که نویسندگیاش بسیاری از آثار مورد الهام خود را زیر سؤال میبرد.
بازی Fallout بدون شک عنوانی بود که به احیای ژانر نقشآفرینی در غرب کمک کرد و با باس نهایی خود که مستر نام داشت، سرمشقی برای دیگر بازیها شد. اینکه مستر را یک غول آخر بخوانیم کمی جالب است، چون ممکن است گمان کنید که باید با او بجنگید. گرچه جنگیدن با مستر یکی از گزینههای پیش روی شماست، اما میتوانید بهسادگی با چربزبانی خود او را متقاعد کنید که تمامی نقشههایش اشتباه هستند و شکست خواهد خورد. واقعاً آخرین باری که یک بازی به شما این اجازه را داد که با صحبتکردن یک باس را شکست دهید کی بود؟
آیا تابهحال فکر کردهاید بازیهای کمی هستند که سعی در ارائه تجربهای مشابه سری زلدا دارند و تنها تعداد کمی از آنها موفق به انجام این کار شدهاند؟ اوکامی یکی از عناوینی است که در این کار موفق بود. بازیای که بهخوبی دین خود را به اثر الهامبخشش ادا کرده و درعینحال به شکل چشمنوازی مسیری جدید را ابداع میکند. فقط جنبه هنری بازی بهخودیخود برای جاودانه کردن میراثش کافی است.
غول آخر پایانی این بازی هم نمایش بینقصی از همه اینهاست. گرچه باس نهایی اوکامی برخلاف دیگر باسهای بازی بیشتر با فناوری ارتباط دارد تا فرهنگ عامیانهای که داستان بازی بر آن نهاده شده است، اما بسیار خطرناکتر از بقیه آنهاست. اگر تنها از نظر مکانیکهای مبارزه به یامی نگاه کنیم، او بههیچوجه بهترین باس بازی نیست. چیزی که یامی را خاص میکند این است که چگونه تمام دنیا برای شکست این موجود گرد شما میآید و چگونه شما را مجبور میکند تا از تمام قدرتهای خود در برابرش استفاده کنید، قدرتهایی که توسط مردمی که شما را میستایند تقویت میشود. این باس حتی شخصیت ایسون (Issun) را برای لحظاتی دوستداشتنی میکند!
بیشتر بخوانید: ۱۰ بازی ابرقهرمانی جهانباز که باید تجربه کنید
با وجود اینکه نسخههای اولیه بازی Mortal Kombat از خشنترین بازیهای زمان خود بودند و جنجال بزرگی به پا کردند، اما این سری یکی از موفقترین بازیهای مبارزهای در تاریخ گیم است. مجموعهای بزرگ که داستانسرایی آن بسیار بهتر از چیزی است که شما فکر میکنید. بااینحال، داستان بیشتر بازیهای مورتال کامبت یک ویژگی مشترک دارند، شائو کان.
شخصیت شائو کان علیرغم اینکه در نسخه دوم بازی معرفی شد و تنها هرازگاهی باس پایانی بازی بوده، به یکی از چهرههای سری مورتال کامبت تبدیل شده است. او بیش از هر شخصیت دیگر این سری در نقش باس نهایی ظاهر شده و به بیرحمی تمام معروف است. شکستدادن شائو کان همواره یک دستاورد بزرگ بوده، چرا که او به طور مداوم به شما حمله میکند و در بین حملاتش دست به تمسخر شما نیز میزند.
بازیهای سبک روگلایک (Roguelike) و روگلایت (Roguelite) از زمان عرضه بازی Rogue در سال ۱۹۸۰ در دنیای گیم حضور داشتهاند. مبنای اینگونه بازیها ساده اما چالشبرانگیز است: شما در صورت مردن بخشی از پیشرفت خود یا کل آن را از دست میدهید. این ژانر سرمنشأ عناوین سخت زیادی شده است، اما استودیوSupergiant این سبک را به ابزاری بینظیر برای داستانسرایی تبدیل کرد.
بازی Hades چیزهای دوستداشتنی زیادی دارد، از خدایان بسیار جذاب، تا دیالوگهایی که انگار تمامی ندارند. چنین بازیهایی بدون داشتن چند باس خوب برای امتحانکردن قابلیتها و بیلدهایی که دارید کامل نیستند و به همین دلیل نبرد با هیدیس در پایان بازی حس خوبی دارد. هادس گاهی اوقات بهراحتی مغلوب قابلیتهای شما میشود و گاهی هم شما را شکست داده و به رودخانه استیکس (Styx) میاندازد. درهرصورت، او همیشه یک چالش مطلوب است.
سری Metroid یک فرنچایز جالب است، چون با وجود اینکه اولین نسخه آن در سال ۱۹۸۶ عرضه شده است، برخی از بازیهای سبک Side-Scrolling این مجموعه سافت ریبوت یا بازسازی نسخه اول آن هستند. این موضوع نشانگر بنیان قوی بازی و همچنین جذابیت بیحد ماهیت پایان باز آن است.
از آنجاییکه عناوین سری Metroid وجه اشتراک بسیاری با هم دارند، پس بدون شک غول آخرها آنها نیز اغلب یک موجود است: ذهن مادر. در نسخه اول سری بازیکنان در اتاقی بسته با ذهن مادر و لیزرهای بیش از حد دقیق او مبارزه میکنند و در بازی Super Metroid این غول آخرها حالت جدیدی به خود گرفته و با کمک «بیبی متروید» (Baby Metroid) شکست داده میشود. این شخصیتها آنقدر در سری Metroid ظاهر شدهاند که برای بازیکنان بهمانند یک عضو خانواده به نظر میرسند، اما در نهایت همه چیز با یک فرار زمانبندی شده از پایگاه تمام میشود.
بازی Hollow Knight در زمان عرضه همه را غافلگیر و سروصدای زیادی به پا کرد. جنبه هنری حیرتآور آن بهصورت دستی نقاشی شده است، موسیقی متن فوقالعاده دلپذیری دارد و مجموعهای از شخصیتهای دوستداشتنی را در خود گنجانده است. بازی Hollow Knight مانند یک عنوان مترویدوانیا (Metroidvania) است و جنبههای جدید بسیاری را نیز به این ژانر وارد میکند. البته، این بازی بهخاطر مبارزات دشوار خود نیز شناخته میشود.
بسیاری بازی Hollow Knight را بهخاطر سختیاش یک عنوان سولز-لایک (Souls-like) خطاب میکنند، اما این مقایسه نشانگر این است که بازی چگونه دنیای خود را توسعه میبخشد. برای مثال، نبرد پایانی بازی در مقابل هالو نایت شگفتانگیز است، اما غم اصلی نبرد از طریق درککردن داستان آن پدیدار میشود. اصلاً فهمیدن داستان بازی چیزی است که شما را به سمت باس نهایی واقعی یعنی رادیانس هدایت میکند. اینجا هیچ جایزه اضافی وجود ندارد، جز ملاقاتی واقعاً هولناک که با چیزهای دیگری که در این بازی دیدهاید بسیار متفاوت است.
بازیهای اکشن معروف میل خاصی به مبارزات پرزرق و برق دارند. از خواستگاههای اولیه آنها مانند سری Devil May Cry و غول آخرهایی چون فانتوم گرفته، تا خدایان یونانی سری God of War و البته فرشتگان غولپیکر بازی . سری Bayonetta به طور ویژه دوست دارد کمی اغراقآمیز باشد و غول آخرها آن نیز سزاوار این شهرت هستند.
جوبیلیوس نابودگر، باس نهایی نسخهی اول بازی Bayonetta، الههای در خور جثه عظیمش است. مبارزه با او به سادگی ضربهزدن به صورت و اعضای بدنش درحالیکه بیحرکت بر روی یک سطح ایستاده نیست. بلکه، شما در درون یک گنبد حبس شدهاید و در حین جابهجاشدن بین سطوح متغیر به جوبیلیوس حمله میکنید. این مبارزه باعث میشود تناسب اندازه او را درک کنید، یعنی بزرگی این غول آخر واقعاً در این مبارزه اهمیت دارد.
گرچه اغلب از بازی Final Fantasy 6 بهعنوان موفقترین بازی این مجموعه یاد میشود که فاینال فانتزی را از حالت دوبعدی به حالت سهبعدی برد، اما بازی Final Fantasy 6 اوج هنر پیکسلی این سری بود. شرکت اسکوئر انیکس (Square Enix) که چندین بازی قبل از بازی Final Fantasy 6 منتشر کرده بود، بهخوبی میدانست که دارد چه میکند و دست به خلق شاهکاری زد که یکی از محبوبترین شخصیتهای منفی این سری را نیز در خود گنجانده است.
کِفکا هیولایی خوفناک بود که به دنیا نیامده بود، بلکه خلق شده بود. او در پی چیزی جز آشوب نبود و همه کارهایش بهطور هراسآوری غیرقابلپیشبینی بودند. کِفکا قصد داشت اصل خلقت را نابود کند و موسیقی تم «رقص دیوانه» (Dancing Mad) کاملاً در خور شخصیتش است. هر بخشی از کِفکا یک تهدید است، از موسیقیاش تا میدان نبردش و همه اینها با خوشحالی خالص او در حین مبارزه ناخوشایندتر نیز میشوند.
بیشتر بخوانید: 11 بازی با بهترین مکانیک شخصی سازی سلاح
استودیو FromSoftware ممکن است که شهرت اخیر خود را از بازیهای سری سولز و مبارزات خاص آنها به دست آورده باشد، اما اوج کار آنها در بازی Bloodborne است. دنیای بازی Final Fantasy 6 چنان مسحورکننده است که گویی هر قسمت آن با درنظرگرفتن موسیقی، سلاحها و دشمنان بازی ساخته شده است. بلادبورن همیشه یک تجربه متعادل نیست، اما تجربهای است که بهخوبی اجرا شده.
به همین دلیل است که باس نهایی آن بسیار خاص است. برای حتی رویارویی با این باس، شما باید سه بندناف مخفی را پیدا و مصرف کرده و سپس با یک باس فوقالعاده دیگر یعنی گِرمن (Gehrman) مبارزه کنید. پس از آن شما میتوانید با تجسم عینی ماه روبهرو شوید. با اینکه مون پرزنس میتواند جان شما را به کمترین حد ممکن برساند، اما در حقیقت باس سادهای است. ترس و وحشتی که این باس القا میکند بهراستی در شأن یک عنوان لاوکرفتی است.
سری The Legend of Zelda مبنای بسیاری از ویژگیهای مثبت صنعت گیم را پایهگذاری کرد و حتی دوباره با بازی The Legend of Zelda: Breath of The Wild آنها را متحول کرد. پس از داستان نسبتاً تاریکتر بازی The Legend of Zelda: Ocarina of Time و سرزندگی بازی The Legend of Zelda: Wind Waker، مردم دوباره آماده یک نسخه تاریک بودند، و بازی The Legend of Zelda: Twilight Princess هر چیزی که میخواستند را به آنها داد.
بخش قابلتوجهی از بازی حول قلمرو «گرگومیش» (Twilight) میچرخد که متعلق به دو شخصیت میدنا (Midna) و زانت (Zant) است. به علاوه تاریکی به سرزمین هایرول (Hyrule) نیز نفوذ کرده. ولی با اینحال شخصیت گانوندورف هیچوقت از جریان بازی دور نیست و در نهایت مشخص میشود او در پس همه اتفاقات بازی قرار گرفته است. شروع نبرد پایانی درحالیکه سوار بر اسب در دشت هایرول میتازید و اتمام آن با یک مبارزه تنبهتن در مقابل ارباب تاریکی چیزی است که بهسادگی از یاد نمیرود.
با وجود اینکه همه بازیهای سری Kingdom Hearts بهراحتی در دسترس قرار دارند، واردشدن به این سری کمی اضطرابآور است. بااینحال، این سری بهشدت بر نوستالژی متکی است، از خاطرات دوران کودکی ما و علاقهمان به آثار قدیمی دیزنی. اگرچه بازی با دنباله خود بهسرعت از این مسیر نوستالژیک جدا میشود، اما شخصیت سورا (Sora) همیشه خالص و بیریا به نظر میرسد، درست مانند دوران کودکیای که به یاد دارید.
نبرد پایانی بازی Kingdom Hearts 2 به شکلی است که حس میکنید یک کودک آن را بهعنوان اختتامیهای حماسی برای بازی در نظر گرفته است. شما از روی آسمانخراشها میپرید و آنها را دو نصف میکنید. با شمشیرهای لیزری خود با زِمنس دوئل کرده و میلیونها لیزر را در کسری از ثانیه منحرف میکنید. شما بر فراز شهر پرواز کرده و هیولاهای بزرگ را شکست میدهید. در نهایت هم با قدرت دوستی خود زِمنس را شکست میدهید.
هرکس خاطرات خود از سری Pokemon را دارد، چه از نسل اول شروع کرده باشند، چه با آخرین عناوین سری. تنها نسلی که جایگاه خاصی در قلب مردم دارد نسل چهار است، بهویژه پوکمون پلاتینیوم. موسیقی زیبا، پوکمونهای مشهور و محیطهای دلنشین. اما شاید بهیادماندنیترین قسمت آن شخصیت سینتیا باشد.
طبق روال همیشگی بازیهای پوکمون، شما چندین بار قبل از اینکه سینتیا خود را بهعنوان قهرمان لیگ پوکمون معرفی کند با او ملاقات میکنید، البته این موضوع آنقدر هم تعجبآور نیست. تا به امروز، سینتیا بهعنوان یکی از سختترین رقبای بازی در یادها مانده است. موسیقی او هیجانآور است و پوکمون او یعنی گارچامپ (Garchomp)، بهراحتی تیمهای شما را نابود میکند. سینتیا حتی در بازیهای دیگر سری پوکمون هم ظاهر میشود تا جای خالیاش حس نشود.
سری God of War همیشه یک سری شناختهشده در میان بازیکنان بوده و کریتوس که نام بازی از او گرفته میشود، یک ماشین کشتار تمامعیار است. هرچند او در آخرین نسخه بازی کمی آرامتر شده و میخواهد همه کشت و کشتارهایش را پشت سر بگذارد، اما رها کردن چنین چیزی کار سادهای نیست.
در سرزمین افسانههای نورس، کریتوس با غریبهای به نام بالدور روبهرو میشود که رقیبی نامیراست، تا اینکه در انتهای بازی او دوباره درد را احساس میکند و میتواند واقعاً بمیرد. مبارزه با بالدور بسیار شکوهمند است. شما از یکسوی صحنه به سویی دیگر پرت میشوید درحالیکه بالدور و مادرش فِرِیا سعی میکنند شما را با خاک یکسان کنند. این نبرد تقریباً بازتابی از گذشته کریتوس است و او مرگ ترحمآمیزتری نسبت به آنچه درگذشته انجام میداد را به بالدور میبخشد.
بازی NieR: Automata اثری بسیار محبوب است که در آن شخصیتهایی که مخلوقاتی منطقی با دقتی بینقص هستند به موجودی انسانیتر تبدیل میشوند. دنیای بازی NieR: Automata تفاوت بسیاری با دنیای ما دارد، اما شباهتهای مداومی نیز در آن یافت میشود. اما در میان اینهمه هیاهوی احساسی، یک سیستم مبارزات عالی قرار گرفته که هر نبرد بازی را به یک تجربه لذتبخش تبدیل میکند.
این بازی بهنوعی شما را محکوم به لذتبردن از چنین سیستم مبارزه خوبی آن هم در مقابل دشمنانی که تنها میخواهند زندگی خود را بگذرانند، میکند و در پایان اتوماتا شما مجبور به جنگیدن با تعداد زیادی از این موجودات هستید. مبارزه با Ko-Shi و Ro-Shi در نقش دو شخصیت، مبارزه با دختران سرخ، و تقابل نهایی بازی که در آن شما باید یکسوی نبرد را انتخاب کنید. حتی با وجود اینکه مبارزات بازی بینظیر است، شما حداقل از نظر احساسی، سالم از این نبرد بیرون نخواهید آمد.
بازیای نیست که بهاندازه بازی Undertale عصر اینترنت و بازیهای مستقل را تحتتأثیر قرار داده باشد. اگرچه این عنوان الهام زیادی از بازیهای قدیمی مانند ارث باوند (Earthbound) میگیرد و آثار بسیاری بودهاند که مانند این بازی محبوبیتی باورنکردنی داشتهاند، اما آندرتیل عنوانی است که چگونگی بازیکردن آن دانشی عظیم در پس خود دارد.
برای مثال شخصیت فلووی (Flowey) را در نظر بگیرید. همان راهنمای خوشحال اما نسبتاً سمج بخش آموزشی که گاهی کمی دیوانه به نظر میرسد. فلووی احتمالاً اولین باس نهایی است که بیشتر بازیکنان با آن روبهرو میشوند، اما به شکلی کاملاً متفاوت. زمانی که با فلووی مبارزه میکنید، او شکل گل مانند خود را ندارد، بلکه مانند یک توهم خبیثانه میماند که انگار از فتوشاپ بیرون آمده. این نبرد واقعاً پیچشی غیرمنتظره در بازی است و بهراحتی فراموش نمیشود.
بیشتر بخوانید: ۹ مرحله از بازیهای ویدیویی با جزییات بصری خارقالعاده
میشود چیزهای زیادی درمورد مسیری که سری اساسینز کرید در آن قرار گرفته است گفت، اما به عقیده بسیاری از هواداران بازی Assassin's Creed 2 برجستهترین عنوان این سری است. یک ساختار عظیم که بر بنیاد محدود نسخه اول بنا شده. در طی داستانی که اتفاقات چهل سال را روایت میکند، بازیکنان به شخصیت اتزیو (Ezio) و تلاشهای او در راه انتقام علاقهمند میشوند. انگیزههای اتزیو در طول بازی تغییر میکنند و در نهایت به هدفی بشردوستانهتر تبدیل میشوند. در پایان بازی اتزیو حتی نمیخواهد مردی که او را نابود کرد، یعنی پاپ را به قتل برساند. در عوض، او به پاپ پیشنهاد مبارزه با دست خالی را میدهد. اینگونه اتزیو به او نشان میدهد که همه آنها بر روی زمین برابر هستند و پاپ موجودی والاتر از دیگران نیست.
سری Metal Gear هیچگاه طبق قوانین عمل نکرده است. این سری همیشه به شکل حیرتانگیزی «فراروایتی» (Meta-Narrative) بوده و دائماً از دنیای اطراف خود آگاه است. غول آخرهای این بازی نیز از این قضیه مستثنی نیستند، از غول آخرهای عادی با زمینهسازیهای سنگین تا غول آخرهایی که میتوان بهواسطه پیر شدنشان آنها را شکست داد.
بازی Metal Gear Rising اما یک بازی اکشن است که فارغ از ریشههای مخفیکاری سری، ذاتاً مانند یک بازی Metal Gear است. از اینرو غول آخر بازی یعنی سناتور آرمسترانگ به معنای واقعی و غیرواقعی کلمه یک شخصیت منفی قدرتمند است. تقابل پایانی بازی Metal Gear Rising بسیار مهیج است، بهخصوص جایی که آرمسترانگ در حین رجزخوانی دیوانهوار خود شما را به اطراف پرت میکند و با تمام توان به میتازد.
دنیای بازی Dark Souls و در کل بیشتر کارهای استودیو From Software به شکلی است که اندکی مطالعه را از بازیکنان طلب میکند. ممکن است داستان در نگاه اول یک عنوان عادی در ژانر فانتزی تاریک به نظر بیایند، اما سپس به دنیایی ملالآورتر تبدیل میشوند. البته بازی Dark Souls در ماهیت خود پیامی از امید و استقامت مداوم را مخابره میکند. پیامی که میگوید این دنیای غمزده میتواند بهجای بهتری تبدیل شود.
از گوین در بازی Dark Souls بهعنوان یک شخصیت تقریباً خدا مانند یاد میشود، کسی که تاریکی را از جهان راند و عصر تمدن را رقم زد. اما کمکم این نور تقلیل رفت و دنیای بازی ناخواسته به سمت آیندهای اجتنابناپذیر رفت. زمانی که شما با گوین روبرو میشوید، او محزون است. او آنقدر از تاریکی هراس داشت که کل دنیا را با خود به پایین کشید.
بسیاری دائماً در حال تلاشاند تا خط سیر مجموعه The Legend of Zelda را پیچیدهتر از آن چیزی که هست بکنند، ولی طبق داستان این سری، دنیای زلدا قطعاً ماهیتی دورهای و چرخشی دارد. تقریباً تمام بازیها این مجموعه با جنگیدن علیه گانون تمام میشوند که گاهی در هیبت گانوندورف ظاهر میشود و گاهی هم بهعنوان یک جانور مهیب در مقابل لینک (Link) میایستد.
بازی ماسکِ ماجورا اما این سنت را تغییر میدهد. در این بازی نه پرنسس زلدا وجود دارد، نه گانوندورف و نه حتی دنیای افسانهای هایرول. داستان ماسک ماجورا در سرزمین ترمینا (Termina) جریان دارد، جایی که شخصیت ماجورا دنیا را به سمت پایان هدایت میکند. در این بازی شخصیت کودک اسکلتی که در مرکز داستان قرار دارد، تنها یک قربانی است که توسط ماسک ماجورا هدایت شده و اعمال پلید او را پیش میبرد. مبارزه نهایی بازی با ماجورا چندمرحلهای است و برخلاف دیگر عناوین سری، حسی مخوف و سوررئال را به مخاطب منتقل میکند.
گرچه سری Devil May Cry حیات خود را بهعنوان نسخه اولیه بازی Resident Evil 4 آغاز کرد، اما حالا خود به یک سری محبوب با شخصیتهای دوستداشتنی تبدیل شده است. از دانتهی هیولا کش و پیتزا دوست، تا برادرش ورجیل که انگار از شخصیت اصلی نبودن خود رنج میبرد و همیشه در پی شکست دانته است. بههرحال، بازی بدون یک شرور خوب چه فایدهای دارد؟
ورجیل از اولین نسخه سری در آن حضور داشته، اما این بازی Devil May Cry 3 بود که بهنوعی داستان دانته و ورجیل را آغاز کرد. شما در طول بازی بارها با ورجیل میجنگید، اما به دلایلی مشخص او در انتهای بازی دوباره شما را به چالش میکشد تا برتری خود را اثبات کند. از آنجاییکه در طول بازی هم شما و هم ورجیل قدرتمندتر میشوید، مبارزه با شخصیتی که درست بهاندازه شما قدرت دارد بسیار لذتبخش است.
سایه کلوسوس از آن بازیهای بسیار جالب است که الهامبخش بسیاری از عناوین دیگر میشوند، اما تنها تعداد کمی از آنان میتوانند احساسات مخاطبان را در همان سطح برانگیزند. بازیهای زیادی هستند که اسبسواری دارند، دشتهای وسیعی را در خود گنجاندهاند و دشمنان غولپیکری دارند که میتوانید از آنها بالا بروید، اما فقط برخی از آنها باعث میشوند از شکست این دشمنان ناراحت شوید.
شما در این بازی به دنبال نجات جان دختری به نام مونو (Mono) هستید و در این راه شانزده کلوسوس حاضر در سرزمین بازی را از پای در میآورید، انگار که جان آنها بیارزشتر از جان فردی است که میخواهید نجاتش دهید. نبرد با آخرین کلوسوس بازی یعنی مالوس حتی یک پایان حماسی هم نیست، اما در اینجاست که گناه بزرگی که مرتکب شدهاید را میپذیرید. بازی هم زمان زیادی برای بالارفتن از مالوس و پایان زندگی او به شما میدهد تا این موضوع را بهخوبی هضم کنید.
عناوین متعدد سری Final Fantasy شخصیتهای منفی جذابی را نیز با خود به همراه داشتهاند. شاید برخی از آنها قویتر از بقیه باشند یا شاید دشمن مشخصی نداشته باشند، اما همه آنها دلیلی برای جنگ ارائه میکنند. اما شخصیت سفیراث از بازی Final Fantasy 7 موردی خاص است که در ذهن گیمرهای جهان نقش بسته است.
بازی Final Fantasy 7 در زمان خودش انقلابی در زمینهی داستانسرایی به پا کرد و کشتهشدن اریس (Aerith) به دست سفیراث لحظهای تاریخی بود. گرچه کلاود (Cloud) او را بهعنوان دشمن خود میبیند، اما سفیراث تنها قربانی نظامیسازی ناهنجار یک شرکت است. مبارزه ماقبل آخر کلاود با این فرشته تک بال تقابلی افسانهای و پیکار نهایی آنها که در ذهن کلاود صورت میگیرد هم به همان اندازه فراموشنشدنی است. بهخصوص جایی که کلاود بالاخره از سلطه سفیروث خارج میشود و او را بهزانو درمیآورد.